هشت - قصه تنهایی
نوشته شده توسط : ملیسا

8

معمولا در نوبت های صبح .مشغله ی پرستاران بیش از وقت های دیگر بود . در این موقع پروانه چنان سرگرم کار میشد که هیچ متوجه گذشت زمان نبود . و این مزیت بزرگی برایش به حساب می آمد .در یکی از روزها مشغول تعویض سرم یکی از بیماران بود که متوجه ورود دکتر رئوف شد . بیمار را ساعتی قبل از اتاق عمل خارج کرده بودند .
ـ خانم پرستویی بیمار در چه حال است ؟
ظاهرا بیمار در ناحیه ی مثانه دچار عارضه شده بود . پروانه ریزش قطرات مایع سرم را تنظیم کرد و گفت: از بیهوشی کامل خارج شده . اما هنوز همه چیز را به خوبی تشخیص نمی دهد.
پس از ادای این مطلب دست نوازشی بر سر دختر جوان کشید و در جواب او که در عالم نیمه هوشیاری مادرش را صدا می زد گفت:جانم... چیه عزیزم. چیزی نیاز داری؟
انگار بیمار معنای حرف او را درک نکرد چون دوباره مادرش را صدا زد .
پیداست شما را عوضی گرفته.
پروانه متوجه نگاه شیطنت آمیز و لبخند موذیا نه اش شد .
ـاز نظر من که ایرادی ندارد فرصت دارم برای مدت کوتاهی نقش مادر را برایش بازی کنم. این اولین بار نیست طی مدت خدمتم.بارها متوجه شدم بیماران موقع به هوش آمدن به عالم بچگی برمی گردند و اغلب سراغ مادرشان را می گیرند .
ـحتما شما هم سعی می کنید برای همهی آنها نقش مادر را بازی کنید؟
ـانجام این نقش زیاد هم خالی از لطف نیست .
ظاهرا مادر مهربانی هم هستید گرچه به شما نمی آید بچه ای به این س و سال داشته باشید .
همانطور که از کنارش می گذشت متوجه پوزخند نمکین او که چهره اش را بر خلاف همیشه شاداب نشان میداد شد . تازگی رفتارش چقدر با گذشته فرق کرده بود . مهربانی خاصی که در رفتار و گفتار او به چشم می خورد پروانه را بیش از مواقعی که سخت گیر و خشن بود معذب م ی کرد . خصوصا زمانی که متوجه سنگینی نگاه زیرکانه ی او میشد این احساس قوت می گرفت و معمولا در این برخوردها به بهانه ای از کنار او فرار می کرد .
در بیمارستان سینا . زمان برای ملاقات بیماران در روزهای فرد معین شده بود . ملاقات کنندگان از ساعت 4 بعد ازظهر تا 5 و سی دقیقه فرصت داشتند که از بستگان خود عیادت کنند . این مدت برای پرستاران هم موقعیت مناسبی بود که به کمی استراحت قوای تحلیل رفته را به دست بیاورند . آن روز بر حسب اتفاق در میان راهرویی که نسبتا شلوغ به نظر می رسید نگاه پروانه به دختر بچه ای افتاد که لا به لای دیگران گیج و حیران به اطراف سرک می کشید .
امان از دست این دربانها. اصلا متوجه وظیفه یخود نیستند . صد بار گفتم فضای بیمارستان برای بچه ها مناسب نیست . باز به خرجشان نمی رود . حتما این طفلک از بقیه ی همراهانش جا مانده که اینطور هاج و واج می گردد.
با این فکر به کودک نزدیک شد و پرسید:
ـکوچولو دنبال کسی می گردی؟
دختر بچه که حدودا پنج شش ساله نشان میداد در جواب گفت:
ـدنبال دستشویی می گردم
پروانه خنده اش را مهار کرد
ـبیا آنجا را نشانت بدهم.
قیافه ی کودک انقدر ناز و دلنشین بود که حیفش امد او را به حال خود رها کند .
پس از دقایقی که به انتظار گذشت متوجه بیرون امدن او شد . این بار کمک کرد که دست هایش را تمیز بشوید . بعد از آن دستش را گرفت و همانطور که دوباره به وار راهرو میشدند کنجکاوانه پرسید:
ـ تو با کی اینجا آمدی؟
دخترک چشمان آبی رنگش را به او دوخت و انگار از آنچه می گفت لذت می برد با تبسمی جواب داد:
ـ با بابا بهزاد اومدم.
ـمی تونم اسمت رو بپرسم؟
ـ اسمم بیتاست .
ـچه اسم قشنگی . تو با این چشم های خوش رنگ و موهای طلایی واقعا هم بیتا هستی . ..
در این لحظه متوجه لکه های شکلات در اطراف دهانش شد . او را متوقف کرد و در حالی که روبه رویش قرار می گرفت با دستمال مشغول تمیز کردن صورت او شد و در همان حال گفت :
ـ ولی بتا جان بابا به تو نگفته که بیمارستان جای بچه ها نیست ؟
ـ می دونستم که بیمارستان محل مناسبی برای بچه ها نیست . ولی حقیقتا چاره ی دیگری نداشتم .
پروانه که وی پنجه ی پا مقابل کودک نشسته بود با شنیدن این صدا چنان جا خورد که نزدیک بود بیفتد. در آن حال متعجب به عقب برگشت و در حال برخاستن گفت:
ـ آه ... مرا ببخشید دکتر ... ای نکوچولو دختر شماست ؟
دکتر رئوف مقابل نگاه ناباورانه ی پروانه دست دخترک را گرفت و با علاقه ی خاصی گفت:
ـ بله این بیتای من است . بیتا جان با خانم پرستویی اشنا شدی؟
پروانه دخالت کرد :
ـمن برای اشنایی کوتاهی کردم . .. بیتا جان من پروانه هستم .
دخترک لبخند شیرینی به روی او زد و گفت:
ـمنم بیتا رئوف هستم .
و بعد دستش را به حالت با مزه ای به سوی پدر گرفت و گفت:
ـاینم بهزاد رئوف. ..
پروانه پوزخندش را فرو خورد و سرش را مقابل دکتر فرود آورد.
ـ خوشبختم.
دکتر رئوف به عکس او لبخند زنان گفت:
من هم همینطور .
ـبهزاد جون این خانم دستشویی رو نشونم داد.
ـشرمنده هستم خانم پرستویی می بخشید که مزاحم شما شد .
خواهش میکنم زحمتی نبود ... ولی آقای دکتر شما چطور راضی شدید بیتا جان را به بیمارستان بیاورید. خودتان می دانید که فضای اینجا چقدر الوده است .
ـ شما درست می فرمایید ولی من از روی ناچاری دست به این کار زدم . پرستار بیتا برای چند روز به مرخصی رفته و چون شخص دیگری نبود که از او نگهداری کند ناچار او را به اینجا اوردم .
یعنی شما خیال داری در تمام مدتی که در بیمارستان هستید این بچه را اینجا نگهدارید؟!
ـنگاه دکتر به دخترش افتاد.
ـظاهرا چاره ی دیگری ندارم.
فکری به خاطر پروانه رسید .
ـشما امشب کشیک هستید ؟
ـبله ... چطور مگه؟
ـ حقیقتش نمیدانم قبول میکنید یا نه ولی می خواستم پیشنهاد کنم اگر از نظر شما ایرادی ندارد من بیتا را با خودم به منزل می برم .نوبت کار من دو ساعت دیگر تمام می شود ... هرچه باشد محیط منزل ما سالمتر و بهتر از اینجاست .
دکتر در دادن جواب تردید داشت .
ـ می ترسم ما یه ی زحمت شما بشود .
ـ چه زحمتی ؟ برای راحتی خیال شما اول نظر بیتا را می پرسم... بیتا جان دوست داری به منزل ما بیایی؟ قول می دهم به تو بد نگذرد.
چشمان خوش رنگ کودک از شوق براق شد . با این حال نگاهی به پدرش انداخت .
ـبهزاد جون برم؟
ـ خانم پرستویی از تو پرسید نظرت را بگو .
شرم کودکانه ای در حرکاتش پیدا بود . بعد از مکث کوتاهی گفت:
ـدلم می خواد بیام ولی .. بابا بهزادم تنها می مونه .
پروانه که جواب او را موافق تلقی کرده بود با محبت خاصی گفت:
ـنگران نباش.اقای دکتر اینجا اصلا تنها نیست . تازه اگر تو پیش من باشی با خیال راحتتر به کارهایشان می رسند ... خوی پس موافقی؟
بیتا دوباره خندید .
ـ شما چطور آقای دکتر ؟
ـمن فقط می توانم به خاطر این محبت از شما تشکر کنم.
ـپس قرار ما دوساعت دیگه. فعلا با اجازه ... بیتا جان مواظب خودت باش
پس از جدا شدن از آنها به سمت چپ پیچید . باید به طبقهی پایین می رفت و بعضی از وسایل مورد نیاز را از داروخانه تحویل می گرفت. در سرازیری پله ها چشمش به خانواده ی کمالی افتاد که بیمارستان را ترکمی کردند. سلام سرخوش او آنها را به عقب گرداند و پاسخش محبت امیز ادا شد .
ـحلال زاده هستی پروانه جان . الان داشم به حاج اقا می گفتم حیف شد تو را قبل از رفتن ندیدیم.
ـمن کم سعادت هستم حاج خانم. و الا باید امروز خدمت می رسیدم
ـ اختیار داری خدمت از ماست .می دانم که خیلی گرفتاری و وقت فراغت نداری .حقیقتش غذض این بود که به خاطر این همه زحمت از تو تشکر کنیم.. به قول حاج آقا تو فرشته ی نجات محمد بودی
ـ شرمنده نکنید حاج خانوم. من کاری نکردم . هر چه شد اول از رحمت خدا و بعد صبوری خود محمد آقا انجام شد .. راستی حالش چطور است؟ امروز فرصت نشد سری به او بزنم.
در آن میان چشم پروانه به دختر سفید رویی افتاد که در رفتارش ملاحت خاصی به چشم می خورد . او کنار عصمت خواهر بزرگ محمد ایستاده بود . هر چند لحظه بر می گشت و پچ پچ کنان سوالاتی از او می پرسید.
ـخیلی بهتر از قبل شده .دیگه درد هم ندارد .خیلی اصرار می کند که زودتر مرخص شود.... به نظر شما حالا زود نیست ؟
ـبه این زودی از دست ما خسته شد؟ از قول من به محمد آقا بگویید فعلا باید تا مدتی وجو د مارا تحمل کند
ـ ببخشید خانم پرستار شما نمی دانید دقیقا کی محمد می تواند به منزل برگردد؟
سوال آن دختر. نگاه مهربان پروانه را به سمت او کشید . خانم کمالی پیشدستی کرد و گفت
ـپروانه جان خواهر زاده ی مرا تا به حال ندیدی .... ببخشید این خانم نه تنها پرستار بلکه همسایه ی عزیز ما هستند .
ـشرمنده که به جا نیاوردم
ـخواهش میکنم. ..در مورد سوالی که کردید. من نمی توانم تاریخ دقیق معین کنم. چون باید اول نظر دکتر را بپرسم . ولی انشا ا... وقتی دیگر اثری از عفونت در کلیه و ریه ی محمد آقا دیده نشود او را مرخص می کنند.
ـ حاج خانم بهتر نیست خداحافظی کنیم؟ پروانه خانم کار دارد و ما حسابی وقتش را گرفتیم .
ـاختیار دارید آقای کمالی . واقعا خوشحال شدم ... سلام مرا به بقیه ی اهل منزل برسانید .
ـ بزرگی شما را می رسانم. باز هم به خاطر تمامی زحمات از شما ممنونیم. امری نیست؟
ـمتشکرک عرضی ندارم ... خدا نگهدار.
قسمت همکف از اجتماع عده ای که در رفت و آمد بودند و گروهی که مقابل اورژانس انتظار بیماران خود را می کشیدند شلوغ و پر هیاهو به نظر می رسید . پروانه همانطور که دور شدن خانواده ی محمد را نظاره می کرد . به سمت یکی از راهرو ها پیچید و یک راست به طرف دارو خانه رفت . بسته های دارو سنگین به نظر می رسید. این را از قیافه ی او در موقع حملش می شد خواند . در همان حال نگاهش به دکتر رستگار فتاد
ـخسته نباشی
ـمتشکرم. شما هم خسته نباشید
ـ نگفتم این کارهای سخت را به دیگران محول کن ؟ با این چثه بلند کردن این وزنه می دانی چه ضرری به ستون مهره هایت وارد می کند ؟
ـ ظاهرش بزرگ به نظر می رسد والا زیاد هم سنگین نیست.
ـ بگذار زمین تا یکی را خبر کنم. این کار از عهده ی یک مرد بر می آید نه تو. اینقدر هم قد نباش
با اشاره ی دکتر رستگار یکی از کارکنان بیمارستان بسته ی داروها را به طبقه ی دوم برد .
ـ خوب حالا که از شر آن جعبه خلاص شدی بیا این کتاب را ببر و به محمد بده... ببینم راستی مگر محمد چیزی هم از علوم پزشکی سرش میشود؟
پروانه کتاب را گرفت و با نگاهی به عنوان روی جلد آن. چهره اش به تبسم رضایت بخشی از هم باز شد و گفت
ـاو قبل از معلول شدن دانشجوی سال سوم پزشکی بوده. ولی بعد دیگر ادامه نداد و درس را کنار گذاشت .
ـکه اینطور؟!پس اشتباه نکرده بودم... راستش احساس می کردم که از مسایل پزشکی چیزهایی دستگیرش می شود ... حتما با درخواست این کتاب هوس ادامه تحصیل به سرش زده. لا اقل امیدوارم اینطور باشد چون پسر با استعدادی به نظر می رسد
ـمن هم امیدوارم . مطمئنا اگر دوباره رو به درس بیاورد روحیه اش به کلی تغییر میکند
ـ بدو این کتاب را به او بده و از قول من بگو. امیدوارم در سال های آینده در همین بیمارستان از وجود پزشک لایقی مثل او بهره ببریم .
ـپروانه با خوشحالی سر بالایی پله ها راد ر پیش گرفت .
چشم دکتر سفارش شما را حتما میرسانم
خورشید در آن صبح آخرین روز بهار گرمی دلچسبی داشت و طبیعت اطراف را سرزنده تر از همیشه نشان میداد.با ورود سرویس مخصوص بیمارستان طبق معمول جمعی از پرستاران و کارکنان بیمارستان از آن خارج شدند
پروانه دست دخترک مو طلایی را محکم گرفته بود و سعی داشت تند تر از او قدم بر ندارد . کنار یکی از ستون های کناری ساختمان بوته ای از یاس عطر خوشی را به مشام می رساند . لحظه ای که به مقابلش رسید کتوقف شد و با چیدن دو تا از تازه ترین گلهای سپید آنها را با احتیاط به وسیله ی گیره به موهای بیتا چسباند . و بعد با نگاهی به او گونه اش را محکم بوسید و گفت
ـدرست شکل فرشته ها شدی

 

ادامه دارد ...





:: موضوعات مرتبط: قصه تنهایی , ,
:: بازدید از این مطلب : 869
|
امتیاز مطلب : 169
|
تعداد امتیازدهندگان : 53
|
مجموع امتیاز : 53
تاریخ انتشار : 22 مرداد 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: